من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بند تو ام،آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید