حس یک بیچاره را دارم که به دزدی یک خانه که چه عرض فرمایم،به یک قصر،عمارت یا هرچه که نامش را بگذارید رفته.

موفق به دزدیدن پول و ثروت کلانی شده ولی هنگام فرار به دختری برخورده و با او درگیر شده

نتیجه درگیری بینشان بیدار شدن اهالی خانه و کشتن دختر و در نهایت گیر افتادنش شده

و در اخر متوجه شده که ان دختر خواهر دوقلویش بوده که سالها پیش وقتی یک سال بیشتر نداشته توسط یک خوانواده دیگر به فرزندی گرفته شده

الآن نه تنها عذاب وجدان مرگ خواهرش را ندارد بلکه خوشحال است او را از هستی ساقط کرده

زیرا حس میکند ان زندگی مجلل و مرفه حق او هم بوده.نه اینکه او در کلبه خرابه ای بزرگ شود و خواهرش در ناز و نعمت حسرت چیزی را نخورده و مرده باشد

او حالا بعد از بیست سال طعم خوشحالی را با کشتن خواهرش چشیده

زندان یا که حکم قصاص نیز برایش بی معنی است