گوشه ای کز کرده ام.سکوت و سکوت.تیک تاک ساعت مچی انگار که در سرم است.تیک.تاک.تیک.تاک.دیوانه ام میکند.هوای اتاق سرد است یا که شاید من رو به منجمد شدن هستم.نمیدانم.نمیدانم.من هیچ نمیدانم.اگر چیزی میدانستم که این گوشه کز نمیکردم و گذرای عمرم را ثانیه به ثانیه گوش نمیسپردم.گیج شده ام.یخ بسته ام.شاید هم تنها مغزم.البته اگر این کروی استخانی چیزی به اسم مغز را احاطه کرده باشد.اصلا شاید کروی هم نباشد.هرچه باشد.شما کروی تصورش کنید.شما که خوب تخیل میکنید و هرکس را از دو پنجره کوچکی که روی سرتان شاید هم واژه ی صورت برای ان بهتر باشد،نصب شده است به تماشا مینشینید و هی پشت سرهم بدون خستگی با منطق خود که شباهتی به منطق ندارد گلشعر های زیبا تفت میدهید.البته شما بسیار هنرمند هستید و از هر انگشتان دستانتان هنر ها فوران میکند،اشپزیتان نیز خوب که چه عرض فرمایم عالی است و هی گوه این و ان را جمع نموده و ان را با قاشق یا چنگال و حتی شاید چاپستیک تان با نهایت میل و اشتیاق نوش جان میکنید.اصلا چه شد که به اینجا رسیدم؟بازهم نمیدانم.و از ان جا که چیزی نمیدانم بحث را همین جا و در همین لحظع خاتمه میدهم.