مامانم میگع قبل ازدواج عین ت بودم.نع ازدواج دوس داشم نع بچع

بیس و شش سالم ک شد ازدواج کردم.

یادمع بار اول ک باباتو ب عنوان خاسگار جلو در دیدم(فامیل های دور بودن.ولی خعل کم همو میدیدن)اولی چیزی ک توجهمو جلب کرد دندوناش بود.بدجور تو ذوق میزد.مث مال ت ک وختی مثلن لبخند میزنی ع بین لبات میزنع بیرون

یادمع ک ب دلم ننشست ولی یچی بود ک تو دلم داد میزد دیع وختع ازدواجتع.دیرم شدع

چون مامان بزرگات مث خاعر بودن باهم موافقت صورت گرفتو منم نظرم مثبت بود

میدونی چیشد؟منی ک اصا دوس نداشم ازدواج کنم برای دوبارع دیدن بابات داشم جون میدادم(بع ایجا ک رسید خندش گرف)

سر بچع ک وعضم خعل داغون بود

دو سال ع ازدواجم میگذشو بچع دار نمیشدم.چون خالت بچع دار نشد رو منم حساس شدن

کارم ب جایی کشید ک دعا کردم خدا همع دردسراش قبول.بچع میخام

میگف صد جا رفتم برا دعا برا طبیب قرص دوا دکتر

دوسال ک گذش حاملت شدم

ذوق داشم ک توانایشو داریم ولی خب باز اون حس چندشم ب بچع هنو تو وجودم بود

فقع دو روزت بود ک مریض شدی بردیمت ساری

مجبور بودم تو ی شهر غریب با ی بچع تنها باشم.البتع باباتم بود ولی همرا دیع ای ک بیس چاری بام باشع نع.ازی جهت دو تایی تنها ب حساب میومدیم

هموجا وابستگیم بت شکل گرف.اون دوازدع روز کار خودشو کرد

ولی ع همون روزی ک تو رو حاملع شدم دردسراتم شرو شد و تا الانم ادامع دارع

میدونی الان مامانمو درک میکنم ک چرا هی میخاس زود تر ازدواج کنم.بیس و شش سال کم نی

ت عذابم ندع خب؟

من الان چل و هف سالمع و بابات پنجا و چار.توعم ک میگی قصد نداری تا دع سال دیع ازدواج کنی

بدم ک حتمن میگی امادگی بچع دار شدن نداری

ما کی بایع نوه مونو بگیریم بغلمون؟؟

درکم کن.قصدم اذیت کردنت نی ولی منم دوس دارم مامان بزرگ شم همع دوسام ی تولع بغلشونع

.

.

.

مامان خعل خودخاهی

دخترت حتی انگیزع ای برا ادامع زندگیش ندارع اون وخ ت ازش نوه میخایی؟

ینی ممکنع منم مث مامانم بد ازدواج نظرم عوض شع؟

ازدواج و بچع و اینا ع درسم بدترع برام

پوووففف