"روزی کع من عوض شدم"پارت دو
اما انگار پنجاه..نه نه..شاید شصت و حتی شاید هفتاد سال پیر تر شده بودم.
موهای تا زانوی سفید و درخشان،پوستی چروکیده رو استخون،با گونه ای که دیگه پر نبودند...
و حتی دیگه خبری از دندونای مرواریدی ام هم نبود.
با دیدن این صحنه دیگه احساس کردم پاهام تحمل وزنم رو ندارن.."انگار جای شکمم رو از هم دریده باشن;کاملا تو خالی بود و روتختی به خون اغشته زیرش بهم دهن کجی میکرد و خون تیره ای لباس سفید حریرم رو پوشونده بود.
هنوزم مات خودم بودم...
که احساس کردم چیزی دور پاهام حلقه بست.
جرعت نگاه کردن نداشتم.
میدونستم چی در انتظارمه.
"نگاه نکن!نگاه نکن!!!"زیر لب زمزمه میکردم.
با حس فرو شدن دندون های تیز توی رون پام،ناخودآگاه نگاهم به سمت پایین کشیده شد.
باورم نمیشد.
دختر بچه "کاملا" سالم بود!!
نمیدونم چیشد ولی فقط تونستم لبخند بزنم.
دخترک دندون هاش رو از پام بیرون کشید.
و لحضه ای بعد عنکبوتی از لای زخم بیرون اومد.