"روزی کع من عوض شدم"پارت سه
حتی توان گریه هم نداشتم.
و اون "لبخند مسخره"..
نمیدونم چرا...
نمیدونم چرا از رو لبام پاک نمیشد.
انگار محکوم شده بودم به اینکه برای همیشه خندون بمونن.
با بیرون اومدن عنکبوتای بعدی از لای زخم،نفس هامم به شماره افتاد.
هق زدم،ولی با لبای خندون!
عقب عقب رفتم.تا جایی که سردی دیوار رو روی کمرم احساس کردم.
دخترک با موهای فرفری و چشای درشت و طوسی و نگران و لبای سیاه و لرزون نگام میکرد.
"ترسیده" بود؟؟؟!!
عجیب بود!
یهو حس کردم پاهام روی امواج دریا شناور مونده و انگشتام خیسن.
این بار به خودم جرعت دادمو نگاهم رو ب پایین دادم.
اون جا..هزاران...نه شاید هم میلیون ها عنکبوت ریز و درشت رو هم انبار شده بودند و سعی داشتند پاهام رو تیکه پاره کنن..
"خون"...
اون خیسی..
اره خودش بود...
"خون"
دیگه توانش رو نداشتم.خواستم جیغ بزنم;شاید کسی به کمکم میومد.
ولی همین که دهنم رو باز کردم;
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۱۹ ساعت 14:36 توسط
|