امروز نوشت من:)

ننم واسع افطار سوپ درس کردع بود و من اصن دوس نداشدم ولی با ای حال مجبور شدم بخورم.حوصلع بحث با ننم و درس کردن غذا نداشدم.

مامانم وقدی داش چایی میخورد نفهمیدم چیشد ولی همش ریخ رو سفرع از تو دلم هر و کر خندیدم بش و رفدم سفرع دیع اوردمو اون رو بردم اشپزخونع.مطمئنم باز دعوا میکنع کع چرا نشستیش.هووف حوصلع دارع ها

بعدش بابام از مسجد اومد وعض داغون رو دید و رو بع مامانم گف کارع خودع خرابکار و دست و پاچلفتیشع نع؟منم گفدم دستت درد نکنع دیع بابا،کار مامان خانوم بود(ولی خیلی باحالع نصف فارسی نصف ترکمنی حرفیدم.کلن عادت دارم بع ننم بگم مامان خانومیم)

بابا هم گف بع هم رفدین

منم تو دلم گفدم ارع مامان و دخدر هر دو خنگیم>_< هعی

و بعدش اومدم ای اتاق.گوشیم باطریش پر شدع بود.جاش هدفون رو گذاشدم تو شارژ

کاش میشد هیچ وخ شارژش تموم نشع ولی خب میشع هعی;(((((

الانم اینجام.حالم عالیع ولی ازهمون عالی های همیشگی:(((ولی خب از دیرو بهترم

رفدم با رضاهم حف زدم عصر

مرد گندع قر میکنع=//خلاصع آشتی شد و خب همی بهترم کرد:)))

سوختگی

لنتی دستم سوخت:((((